آن وقتها که در خانوادهای پرجمعیت پرورش مییافتم، همیشه زیر خط فقر بسر میبردیم. غذا کم بود، فضا فقط به اندازهی خانواری با نصف جمعیت ما وجود داشت و اغلب، لباس کهنه و کوچکشدهی بزرگترها را میپوشیدیم. باوجوداین، نه تنها دوام آوردیم، شکوفا هم شدیم. یقین داشتم کسانی هم هستند که بیشتر از ما دارند، ولی امنیتی که عشق ارزانی ما میکرد، پاداشی درخور بود. ما همدیگر را داشتیم. هرگز احساس تنهایی نمیکردیم. شوخطبعی و دستپخت جادویی مامان را هم داشتیم؛ هرگز نخواهم فهمید که با آن مواد اندک چطور آن غذاهای معرکه را میپخت. خونگرمی و مهارتهای باغبانی بابا بود؛ هنوز در عجبم که آنهمه محصول را چطور از یک وجب زمین بهدست میآورد. عشق همواره حاضر بود تا به مدد آن با هر کمبودی سر کنیم. مهمتر از همه، همهی ما به بصیرتی عمیق دست یافتیم تا به واسطهی آن، نیاز اصلی و واقعی و حقیقی را بشناسیم. عشق ما هر قدر هم که قوی باشد، نمیتوان تنها بود و عشق ورزید.